سخنی با بازدید کننده

سلام به وبلاگ خوتون خوش اومدید:

این وبلاگ با مدیرت من ویکی از دوستام اداره میشه امیدوارم خوشتون بیاد.

هدف ما از ساخت این وبلاک زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا و جانبازان واسرا عزیز است.

مارا از نظرات خود محروم نکنید،با نظرات شما این وبلاگ به امید  خدا بهتر خواهد شد.

***التماس دعا ***

**با آرزوی رسیدن به شهادت برای عاشقان شهادت**

سخنی با بازدید کننده

سلام دوستان به دلایلی دیگه

نمی توانم این وبلاگ را مدیرت کنم

و باید  کنار گذاشته بشه و از این که یه مدتی با من همراه بودید از همتون ممنونم.التماس دعا.....یا علی

 

سلام خسته نباشید

متاسفانه یه مدت طولانی در خدمت دوستان نبودم و باعث شد که آمار بازدید و کلا رتبه وبلاگ پایین بیاد  و دلیل این کم کاری کمبود وقت برای بنده بود و هنوز هم هست،به همین دلیل خواهشمندم دوستانی که می توانند و  وقت کافی دارند برای مدیرت این وبلاگ نام و مشخصات خودشون در قسمت نظرات بگذارند تا من بتوانم با آنها ارتباط بگیرم. در ضمن مدیریت به تنهایی نبوده و من هم هستم.

التماس دعا.....یاعلی

 

 

شهید سید محمد شکری...

خیره شده بود به آسمون. حسابی رفته بود توی لاک خودش. بهش گفتم: «چی شده محمد؟»
انگار که بغض کرده باشه، گفت: «بالاخره نفهمیدم «إرباً إربا» یعنی چی؟ می گن آدم مثل گوشتِ کوبیده می شه... یا باید بعد از عملیات کربلای 5 برم کتاب بخونم یا همین جا توی خط بهش برسم...»
توی بهشت زهرا که می خواستند دفنش کنند، دیدم جواب سؤالش رو گرفته. با گلوله توپی که خورده بود روی سنگرش...
                                                             

راوی همرزم شهید محمد شکری

شهید سید محمد شکریپزشکیار گردان عمار لشکر 27 محمد رسول الله(ص)
نام پدر: کاظم
تولد: 18 دی 1341 - کربلا
شهادت: 12/12/1365 - کربلای 5 - شلمچه
محل دفن: گلزارشهدای بهشت زهرا (س)
قطعه 26 - ردیف 28 - شماره 21

منبع:قافله شهدا’

یاد و خاطر همه حماسه سازان هشت سال دفاع مقدس گرامی باد...

نثار شادی روح شهداء و امام شهداء صلوات...

غیور مردان دریایی ایران....

 
يادي كنيم از رزم آوراني كه به هنگام صيانت و حراست از مرزهاي آبي اين سرزمين چونان تندري رعدآسا صاعقه خشم و نفرت خود را بر تارك دشمنان فرو ريختند و هم چون صدف، مرواريد عزت و شرف ايران اسلامي را تا پاي جان پاس داشتند؛ درودشان باد كه مركب امواج را تا عرش خدايي راندند و فرجام در جوار رحمت حق آرميدند. بزرگمرداني كه تا خروش درياهاست، خاطره رزم بي امانشان در دفتر امواج باقي خواهدماند...

   
با گذشت حدود دو ماه از آغاز جنگ تحميلي، سكوهاي نفتي البكر و الاميه از اهميت نظامي و اقتصادي ويژه اي براي دشمن برخوردار شد و اين احتمال قوت گرفت كه عراق بر آن است تا از اين پايانه ها به عنوان يك نقطه آفندي عليه واحدهاي سطحي و هوايي ايران اسلامي سود جسته، در كنار آن نفت خود را صادر و اقتصاد وابسته به نفت را در راستاي اداره امور جنگ تقويت نمايد. اما دريادلان ارتش جمهوري اسلامي ايران با حمايت عقابان تيزپرواز نيروي هوايي ارتش و با بهره گيري از تجارب علمي و نظامي، همچون پيروي از تاكتيك و تكنيك هاي نبرد نامتقارن، ضمن انجام عملياتهايي چون اشكان و شهيد صفري و نهايتاً عمليات عظيم مرواريد اين حركت مذبوحانه را عقيم نموده با كمترين خسارات و تلفات ممكن، بزرگ ترين و مهلك ترين ضربه را بر پيكره نيروي دريايي عراق وارد آورد، آنچنان كه شناورهاي دريايي دشمن تا پايان جنگ تحميلي ياراي انجام كوچكترين تحركي را در منطقه نداشته، تا زمان اجراي  قطعنامه در مخفيگاه خور عبدالله محبوس و فاقد هر گونه تحرك مثبتي بودند

ادامه نوشته

شهید سید مجتبی هاشمی: چریکی خستگی ناپذیر...

 

منافقان کور دل که نمی توانستند شاهد تلاش شبانه روزی شهید هاشمی در پشتیبانی رزمندگان اسلام باشند، با آزار و اذیت خانواده شهید هاشمی و تهدید خود و سعی در سست کردن عزم آهنین او برای حضور در کمک رسانی او به جبهه ها داشتند اما به هدف خود نرسیدند و سرانجام با مشاهده ناتوانی خود در این امر، به سال 64 در آستانه ماه مبارک رمضان او را با زبان روزه در مغازه لباس فروشی اش از پشت سر آماج گلوله های خود قرار دادند و به شهادت رساندند

ادامه نوشته

خاطرات مقام معظم رهبری از شهید حسین خرازی ....

آشنایی من با شهید خرازی از سال 58 است؛ یعنی درست بعد از پیروزی انقلاب و شروع كار كمیته‌های دفاع شهری در رابطه با انتظامات شهر و دستگیری افراد ضد انقلاب بود و این آشنایی همچنان دوام یافت و در اكثر عملیات رزمندگان اسلام با ایشان ارتباط نزدیك داشتم.

شهید خرازى به رفقایش گفته بود: «من اهمیت نمى‌دهم درباره‌ى ما چه مى‌گویند؛ من مى‌خواهم دل ولایت را راضى كنم.» او مى‌دانست كه آن دل آگاه و بصیر، فقط به ایران، به جماران، به تهران و به مجموعه‌ى یك ملت نمى‌اندیشد؛ به دنیاى اسلام مى‌اندیشد و در وراى دنیاى اسلام، به بشریت.

ادامه نوشته

فرمانده‌اي كه از آسمان آمده بود....

شهید «محمود کاوه» یکی از سرداران جوان دفاع مقدس است که آوازه درایت و فرماندهی او با اینکه یک جوان 25 ساله بود، جبهه‌های غرب را درنوردیده است. «زهرا کاوه»، تنها فرزند شهید محمود کاوه که در زمان شهادت پدرش یکسال و نه ماه بیشتر نداشته است، در گفت‌وگو با یکی از رسانه‌ها، نکات زیبا و خواندنی از پدرش نقل کرده است.

شهید کاوه در 25 سالگی به جایی می‌رسد که ضد انقلاب در اردوگاه بوکان اسم او را در ورودی پادگان می‌نویسد تا هر روز از روی آن رد بشوند و این طرز تفکر ضدانقلاب برای من خیلی جالب است. این شجاعت و بزرگی فرد را می‌رساند. اینکه شما هر روز بیاید از اسم یک جوان 25 ساله عبور کنید، یعنی خیلی ضعیف هستی و در مقابل، آن شخص خیلی بزرگ است...

پدربزرگم که به کردستان رفته بودند یکی از کردها آمده و گفته بود من تا وقتی که شما را ندیده بودم فکر می‌کردم شهید کاوه از آسمان آمده است، ولی حالا که شما را می‌بینم می‌توانم باور کنم که او مثل ما پدر و مادری داشته است...

ادامه نوشته

شهدا شرمنده ایم

دوباره روزای سیاه شرمندگی رسیده

توی خونه سینه خالی از عکس یک شهیده

دیگه نگاهامون به زمین کرده عادت

تو آسمون دل نمیاد دیگه عطر شهادت

تو روزگاری که مرده دیگه حتی خجالت

ار این سیاهی به خدا ٬ شهدا شرمنده ایم

خالی شده جای شما ٬ شهدا شرمنده ایم

ما اونایی هستیم که گفتیم رزمنده ایم همیشه

علی ٬ مظلومت چو دیدیم تیشه زدیم به ریشه

حسرتمون امروز آسمون بهشته

حسرت اون راه بی نشون بهشته

حسرت گلای لاله گون بهشته

دلی که تنگه میخونه ٬ شهدا شرمنده ایم

حضرت زهرا (س) میدونه ٬ شهدا شرمنده ایم

شهدا شرمنده ایم

شهدا شرمنده ایم

شهدا شرمنده ایم ................

 

آره ٬ هر کی مدعی اینه که شرمنده نیست سرشو بالا بگیره و زل بزنه تو چشم همت ها و باکری ها

به خدا حتی به عکسشون خجالت میکشیم نگاه کنیم .

یاعلی

حتما بخونید...

« عکس شهدا را به دیوار می زنیم و عکس آن حرکت می کنیم »

نمی دانم از کجا شروع کنم ، از دلتنگیم نسبت به شهیدان بگویم و یا از اوضاع اسفناک جامعه ، جامه ای که در آن دیگر غیرت و حیا و عفت جایگاهی ندارد .

محمد جان ، چه خوب شد نبودی که ببینی شهر در محاصره صدامیان فرهنگی است . اگر در میان ما بودی ، فقط خون دل خوردن نصیبت می شد .

شهید محمد جهان آرا ، مردان ما ، غیرت خود را قورت داده اند و با زنان و دختران نیمه عریان خود در خیابان ها و پارک ها پرسه می زنند ، ای کاش کار به اینجا ختم می شد ، دیگر چیزی در مورد بدحجابی و بی غیرتی به تو نگویم  که « الحر تکفیه الاشاره » .

ای شهید مجید بقائی عزیزم ، وقتی که در خیابان انقلاب ، عکس وچهره ی مبارکت را می بینم ، سرم را به زیر می اندازم و به عکست نگاه نمی کنم ، فکر نکن که من تو را دوست ندارم ، نه اینچنین نیست ، اما وقتی که چهره ی نورانی تو را می بینم ، از خجالت و شرم ، آّب می شوم و سرم را به زیر می اندازم .

نمی دانم شهدا اگر ما را ببینند چگونه با ما رفتار می کردند  ؛ زیرا که آنها شاهد و ناظر ما هستند .

ای خواهرم ، شهدا ، سرخی خونشان را فدای سیاهی چادر تو کردند ، تو را به خون پاک شهدا ، حجابت را رعایت کن و ما را جلوی شهدا رو سیاه مکن .

شهداء از همه ی ما گله دارند ؛ به ما می گویند : جامعه ی با عفتی را به شما امانت دادیم ، پس چرا در حفظ امانت کوتاهی کردید .

ای امام روح الله ، تو از میان ما رفتی اما ندیدی با « سید علی » چه کردند . ای امام بزرگوار ، ما هرگز گریه ی تو را ندیدیم ، اما گریه ی رهبرمان را دوبار دیدم ، حیا هم نکردیم . مظلومیت تا کجا ؟ تا جایی که رهبر ما از مظلومیت گریه کند ؟ وای بر ما ، وای برما ، وای برما .

ای رهبر عزیزم ، اگر همه ی عالم ساز مخالف بزند ، آنقدر جرات دارم که در جلوی دشمن بایستم ، و این را به تو بگویم : که تمام وجودم فدای دست راستت شود .

 دیگر نمی دانم به شهدا چه چیزی را بگویم ، اما ، « شهداء شرمنده ایم »


گزارش تصویری هجدهمین اردوی میثاق با شهیدان

گر چه نه پلاك و نه جسد می‌بینیم
بعد از تو هنوز مستند می‌بینیم
دیگر خبر از «روایت فتح»ات نیست
هر هفته دوشنبه‌ها «نود» می‌بینیم

**************************************

حاج آقا باید برقصه!!!

ادامه نوشته

از همه التماس دعا

دخترسه ساله شهید کاوه

این زنــدگی قشنــگ من مــال شما

ایـــام سپیـــد رنـگ مـن مــال شما

بـابـای همیشـه خوب مـن را بدهیـد

این سهمیه های جنگ من مال شما

دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد ...
دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!!
ولی
هیچوقت نفهمیدند
کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد بابا! ...
یک هفته در تب ســـــــوخت ...

(عکس مربوط به زهرا کاوه دختر شهید محمود کاوه است که لباس پدر را پوشیده تا ثابت کند راه پدر را ادامه میدهد.)

عكس تكان‌دهنده از كودك و پدر شهيدش

شک هایت را بگذار و برو...


به نقل از شهید احمد کاظمی:

...مهدی تماس گرفت گفت می آیی؟

گفتم: با سر

گفت:زودتر

آمدم خود را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق ها را آتش زده اند.با مهدی تماس گرفتم گفتم چه خبرشده،مهدی؟

نمی توانست حرف بزند. وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد گفت: اینجا اشغال زیاد است. نمیتوانم.

از آن طرف از قرار گاه مرتب تماس می گرفتند می گفتند: هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب

مهدی می گفت نمیتواند. من اصرار کردم.به قرار گاه هم گفتم.گفتند :پس برو خودت برش دار بیاورش.

نشد نتوانستم. وسیله نبود.آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چاره یی جز اصرار برایم نماند.

گفتم((تو را خدا،تو را به جان هر کس دوست داری،هر جوری هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف))

گفت:((پاشو تو بیا، احمد!اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم))

گفتم:این جا،با این آتش، نمیتوانم.تو لااقل...

گفت:((اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده،احمد.پاشو بیا!بچه ها این جا خیلی تنها هستند))

فاصله ما هفتصد متری می شد.راهی نبود.آن محاصره و آن آتش نمیگذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می گفت:پاشو بیا ،احمد!

صداش مثل همیشه نبود .احساس کردم زخمی شده.حتی صدای تیر های کلاش از توی بی سیم می آمد.بارها التماس کردم.بارها تماس گرفتم.تا اینکه دیگر جواب نداد.بی سیم چی اش گوشی را برداشت گفت:اقا مهدی نمی خواهد،یعنی نمیتواند حرف بزند...

ارتباط قطع شد.تماس گرفتم،باز هم وباز هم، ونشد...


وصیت جالب

بیاد شهيد عباس حسن:

پس از مدتي مرخصي، دوباره عازم جبهه شده بودم. سوار ماشين كه شدم براي يك لحظه مسافران را برانداز كردم كه ناگاه چشمم به او افتاد كه روي صندليهاي رديف آخر نشسته بود. آشنايي مختصري با او داشتم. طلبه‏اي بسيجي كه بسيار مؤدب و مقيد به آداب اجتماعي بود. او در يكي از مدارس جنوب تهران مشغول تحصيل بود... با اشتياق رفتم و كنارش نشستم. با احترام زياد به من جا داد و پس از سلام و احوالپرسي از او پرسيدم: «راستي عباس! اهل كجاي تهران هستي؟».

ادامه نوشته

عمل نکرد عمل نکرد!!!

پشت تپه:

پس از پايان عمليات والفجر هشت [20/11/64- فاو] باخبر شديم كه يكى از دوستان ما با آرپى جى موفق شده يك فروند از هليكوپترهاى دشمن را ساقط كند. از آنجا كه اين برادر كله بزرگى داشت، بچه ها به شوخى مى گفتند: بيچاره خلبان به خيال اينكه تپه اى ديده آمده پايين تا پشت آن سنگر بگيرد، از بدشانسى هدف قرار گرفته است.

عمل نکرد عمل نکرد:

در “هورالهويزه”، “پاسگاه سعيدى” بودم. فرمانده پاسگاه يكى از بچه هاى بسيجى بود. با اندامى نحيف و لاغر و قدى بلند و كشيده. او هميشه از دو چيز اعصابش خرد بود. يكى اينكه دائم پايش بين فيبرهاى شناور گير مى كرد و تا زانو در آب فرو مى رفت و بچه ها با ديدن اين صحنه مى خنديدند. ديگر اينكه بيچاره هر وقت پاى قبضه مى آمد و گلوله خمپاره اى به طرف عراقيها پرتاب مى كرد، هر چه منتظر مى ماند صداى انفجارى نمى شنيد. همين امر باعث شده بود بچه ها در هر سنگر و چادرى كه بودند موقع شليك خمپاره به او نگاه كنند و بعد از اينكه گلوله منفجر نمى شد و صدايى به گوش نمى رسيد همه با هم بگويند: عمل نكرد، عمل نكرد! بنده خدا نيم نگاهى به دوستان مى انداخت. خودش نيز لبخند تلخى مى زد و مى گفت: دفعه بعد بيشتر سعى مى كنم. بالاخره مى زنم!

دو پرنده خیالی

زندگي اي داشتيم که به گفتن نمي آيد. دو تن بوديم، همچون دو روح، دو پرنده خيالي، بال در بال هم، در بهشت آرزوهاي جواني.

با هم بوديم.

روزهاي آخر مي گفت: «من از همه چيز بريده ام. از خداوند بخواه مهر تو را هم از دلم بردارد تا هر چه زودتر رها شوم.»

و يک شب من بريدن او را حس کردم.

نگاه سردش را که ديدم، تنم لرزيد؛ با خودم گفتم: «نکنه آخرين شب باشه!»

وقتي سر جنازه اش رسيدم، خم شدن و نگاهي به پاهايم انداختم. مي خواستم مطمئن شوم آيا هنوز پايي براي رفتن باقي مانده است؟ با هم بوديم، اما يکي رفت و ديگري ماند.

من خانه همى جويم و تو صاحب خانه

بیاد شهيد على پاشايى:

چيزى به موسم حج نمانده بود و موقعى كه قرار شده بود رزمندگان نمونه‏ى گردان را براى زيارت خانه خدا ببرند، ديگر دل توى دل نيروهاى منتخب نبود. همه‏شان از خط پدافندى شلمچه راهى شهر و ديارشان شده بودند. اما او انگار نه انگار كه خود نيز جزء اين طايفه است. مثل ديگران رغبتى براى رفتن نشان نمى‏داد؛ با آن كه پيش از اين، آتش اشتياق در نگاه انتظارش زبانه مى‏كشيد.

هر چه در گوشش مى‏خوانديم: «فلانى! برو وگرنه از قافله عقب مى‏مانى»، توجهى نمى‏كرد و هر بار با لبخندى كه حاكى از رضايت باطنى‏اش بود پاسخمان را مى‏داد. گويى پرستوى غريب دلش، چشم انتظار به آشيانه‏ى ديگرى داشت! حال و هوايش با حال و هواى گذشته به كلى تفاوت كرده بود. يك بار كه بچه‏ها دوره‏اش كرده بودند و سعى داشتند رضايتش را براى رفتن جلب كنند، به سخن درآمده و گفته بود: «راستش احساس مى‏كنم كه من هم رفتنى هستم؛ اما نه به حج!.». و با اين حرفش خمارى عجيبى بر جان جمع نشانده بود كه خود فرمانده گروهانشان بود و صدرنشين شبستان چشم و دلشان...

خلاصه، چيزى نگذشت كه شكوفه‏ى سپيد احساسش به سيب سرخ «يقين» مبدل گرديد و كارنامه‏ى زرين حياتش در «شلمچه» به امضاى سرخ خدا مزين شد. او پاسدار شهيد «على پاشايى» بود؛ همان كه مصداق اين شعر شيخ بهايى بود كه گفت: «من خانه همى جويم و تو صاحب خانه!»

(ما آن شقايقيم، تقى متقى، مركز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 67)

راوى: حجةالاسلام كاظم عبدالله زاده

دیدار اخر

هر بار که قصد رفتن به منطقه داشت، موقع خداحافظي چند قدمي که دور مي شد، دوباره بر مي گشت، لبخندي مي زد و باز خداحافظي مي کرد. اما اين بار مثل هميشه نبود؛ موقع وداع گفت: «به خدا مي سپارمت.» رفت؛ حتي پشت سرش را هم نگاه نکرد.

نمي خواستم باور کنم؛ اما همان لحظه فهميدم اين آخرين ديدار است.

آخرین باز مانده(قسمت دوم)

پسر چيزي نگفت . دكتر آهي كشيد و دوباره بلند شد و رفت پشت ميزش نشست. پسر كمي بعد بلند شد. رفت سمت در. دست برد تا در را باز كند كه صداي دكتر از پشت سر گفت :

- ‹‹متأسفم.››

پسر مكثي كرد. برگشت و از بالاي شانه نگاهي به دكتر انداخت. گفت :

- ‹‹چرا بايد متأسف باشيد؟››

دايي در بخش انتظار پدر را توي تلويزيون ديد. پرستارها، بيمارها و همراهان بيمارها، همه جمع شده بودند جلوي تلويزيون كوچكي كه در گوشه ي سالن روي ميزي قرار داشت و چشم دوخته بودند به تصوير پير مردي كه صفحه ي تلويزيون را پر كرده بود. گوشه ي تصوير نوشته بود : پخش زنده. خبرنگاري كه كنار پدر ايستاده بود داشت با هيجان از كشفي بزرگ حرف مي زد و به پدر اشاره مي كرد.

- ‹‹اين مرد شايد آخرين بازمانده از نسلي است كه در دفاع مقدس... ››

دختركي چادر مادرش را كشيد.

- ‹‹مامان.... دفاع مقدس چيه؟››

دايي به دخترك نگاه كرد با آن موهاي بلندي كه خرگوشي بسته بودند برايش. تازه يادش آمد كه آن مرد، پدر ، روزي روزگاري در جنگي ... صداي پسر را از پشت سر شنيد:

ادامه نوشته

آخرین باز مانده(قسمت اول)

تپه انگار نمي خواست تمام شود. اگر اين يكي را هم پشت سر مي گذاشت ديگر تمام بود . يوسف چيزي نمي گفت يا مي گفت و او نمي شنيد. مي ترسيد پشت سرش را نگاه كند. مي ترسيد نگاه كند و ببيند يوسف هم نيست. مثل بقيه، كه يكي يكي، با هر انفجار، انگار يك هو دود شده بودند و قاطي گرد و خاك و آتش، رفته بودند هوا.

انفجارها ديگر انفجار نبودند. فقط تكان سختي بودند كه گاهي، زمينش مي انداختند و گرد و خاك مي كردند. ولي پاها باز بلند مي شدند و او را پيش مي راندند و تپه ، تمام نمي شد و تپه، انگار نمي خواست تمام شود.

ادامه نوشته

فرمانده امام زمان (عج) است..

بعد از اتمام خدمت سربازی، وارد جهاد شدم. در سال 1362 بود و من که هنوز هوای جنگ و جبهه در سرم بود، به عنوان نیروی پشتیبانی از طرف جهاد به منطقه اعزام شده و مسئولیت اعزام نیرو به منطقه را به عهده گرفتم. کار بچه های جهاد پشتیبانی و تدارکات بود اما من سال بعد داوطلبانه در عملیات خیبر شرکت کردم.

حدود دو ماه نیز در جزیره مجنون بودم. یک شب دشمن که از خسارات ناشی از گلوله باران خاک ایران رضایت خاطر پیدا نکرده بود و نمی خواست به این حد از جنایات خود اکتفا کند، دست به بمباران شیمیایی زد. مهمات ما تمام شده بود و دو لشکر محمد رسول الله (ص) و 41 ثارالله با هم قاطی شده و منتظر ایستاده بودند تا عملیات را شروع کنند.

فرمانده قبل از شروع عملیات با بچه ها کمی صحبت کرد. او گفت:

من فرمانده شما نیستم، فرمانده همه ما آقا امام زمان (عج) است ....

هنوز صحبت های فرمانده به اتمام نرسیده بود که با گلوله دشمن به شهادت رسید. بچه ها از همان محور دست به عملیات زدند و بچه های جهاد نیز پشتیبانی جنگ را عده دار شدند.

مواد شیمیایی هوا را خفه و مسموم کرده بود. تا صبح طاقت آوردیم و فردا همزمان با طلوع دل انگیز خورشید، پیروزی نصیب ما شد. بعد از این عملیات به منظور بازسازی و برق کشی روستاها به بستان رفتیم.

هواپیماهای دشمن سراسر بستان را بمباران کرده بودند و بازسازی آن مشکل به نظر می رسید، اما در مقابل همت و پشتکار بچه های جهاد، کار کوچک و پیش پا افتاده ای بیش نبود.

سیب سحر آمیز

در عمليات والفجر 8 در گردان امام حسين (ع) بوديم و با كاميون هاى كمپرسى غنيمتى، اسراى عراقى را به پشت جبهه انتقال مى داديم. دوستى داشتيم بسيجى به نام ايوب ياورى كه موقع بردن تعدادى از اسرا به پشت اروندرود فراموش كرده بود اسلحه اش را بردارد.

مى گفت: “بين راه گاهى بعضى افراد وسوسه مى شدند و از خود تحركى نشان مى دادند و من با تظاهر به اين كه نارنجكى در جيب دارم دستم را با قيافه اى تهديدآميز به جيبم مى بردم و آن ها از بيم، سر جاى خود مى نشستند. وقتى به اردوگاه رسيديم و سروكله ى رفقا از دور پيدا شد و احساس امنيت كردم، نارنجك كذايى را كه حالا سيبى سحرآميز شده بود از جيبم بيرون آوردم و به نيش كشيدم. اگر به عراقى ها آن لحظه كارد مى زدى، خونشان در نمى آمد”.

سخنی با بازدید کننده

سلام به شما دوستانی که دارید هم اکنون از این وبلاگ  دیدن می کنید

 امید وارم که از مطالب و طراحی وبلاگ خوشتون بیاد...خوشحال میشم بعد

 از خواندن  مطلبی که ازش بدتون اومد یا خوشتون اومد نظراتون را به ما

 بدهید تا ماهم بدونیم که کارمون خوب یا نه .....باتشکر فراوان از کسایی که

 نظر میدهن و همچنین کسایی که فقط بازدید میکنن...

*****مارا از نظرات خود محروم نکیند******

**التماس دعا**

تازه دامادي كه قبل از عقد به حجله شهادت قدم گذاشت

به گزارش فرهنگ به نقل از روزنامه جوان:

«چه سبك بالند كبوتران زرين بال كه در اوج شكوه از خاكدان دنيا به سوي عالم بالا پرواز مي‌كنند و اسير خاك تيره نمي‌شوند. آنان همانند ملائك در گستره عظيم و بيكران عرش با گردن‌بند زرين الهي به سير مي‌پردازند. انسان‌هاي وارسته‌اي كه اگر دوباره به اين دنياي فاني قدم بنهند، بهترين گوهر هستي را طلب مي‌كنند و بي‌شك همان گوهر ناب و بي‌بديل يعني شهادت را برمي‌گزينند. فروغ مشعلشان جاده‌هاي بلند تاريخ را روشن نگه مي‌دارد تا نسل‌هاي بعد از مكتب عشق‌شان درس ادب بياموزند و شاگرد راه امام حسين (ع) شوند. شهدايي كه آينه تمام نماي اهل يقين هستند و به فرموده امام خامنه‌اي: «اگر مجاهدت فداكارانه جوانان اين مرز و بوم كه به اين شهادت‌ها منتهي شده است نمي‌بود، همه روزهاي اين ملت، در زير چتر سياه ظلم و تجاوز و دخالت دشمنان اسلام و ايران، به شب‌هاي تار بدل مي‌گشت.» آنچه پيش‌رو داريد نگاهي كوتاه و گذرا به زندگي شهيد سيد‌شهاب‌الدين حسيني بادابسري ‌است، كه از زبان همراهان جهاد‌گري بيان شد كه امروز با درايت و اقتدار به امام زمان خويش قدم در راه شهدا و ايثارگران دوران دفاع مقدس نهادند، خواندنش خالي از لطف نيست.
ادامه نوشته

زناني كه مردانه ايستادند

به گزارش فرهنگ به نقل از روزنامه جوان:

۳۲ سال پيش در چنين روزهايي خرمشهر درمقابل تهاجم دشمن بعثي مقاومت مي‌كرد و با ورود اولين واحدهاي زرهي دشمن به داخل شهر، خونين‌شهر به واقع نامي پرمسما براي اين شهر شد. بندري كه هر چند با غيور‌مرداني اندك مجاهداتش تمام قد در برابر انبوه دشمن ايستادگي كرد، ‌اما زنان مقاومي ‌بودند كه در همين ايام، ‌مردانه در كنار رزمندگان قرار گرفته و در برابر دشمن ايستادگي كردند.
ادامه نوشته

از گوشت خروسش نخورد

به گزارش فرهنگ به نقل از مشرق، خانم فرانگیس صمدتاری مادر شهید اکبر ترابیان از فرماندهان گمنام تخریب است. این بار خدا روزی مان کرد تا گفتگویی انجام دهیم در مورد شخصیت شهید ترابیان. قرار مصاحبه را با خواهر این شهید بزرگوار گذاشتم و خانواده ایشان با گشاده رویی درخواستم را پذیرفتند. خانم صمدتاری بسیار خوش برخورد و خوش صحبت بودند به طوری که با توجه به اینکه من اولین بار بود در محضر ایشان بودم اصلا احساس غریبی نمی کردم.

وقتی از این مادر عزیز خواستم که صحبت را از یک جایی آغاز کند می گوید:
شهید اکبر ترابیان، فرمانده تخریب دانشگاه امام حسین(ع) در نوجوانی
ادامه نوشته

شهیدی که در قبر خندید+عکس

به گزارش فرهنگ نیوز به نقل از کیهان:

ما راه را گم می كنیم و مادر شهید برای اینكه بیش از این سرگردان نباشیم، سر كوچه می آید و منتظر ما می شود. بالاخره خانه را پیدا می كنیم. نگاهم به مادر شهید كه می افتد ناخودآگاه احساس ها و رفتارها طوری مفهوم پیدا می كند كه انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم. انگار ما از سفر آمده ایم و مادری منتظر و چشم به راه است. راست بود ما از سفر آمده بودیم، از سفر جهالت و غفلت برگشته بودیم تا به خانه ای ورود پیدا كنیم كه تاریخ سر درش نوشته بود«معرفت از آن شهداست».
راستش را بخواهید حقیقت این سفر این بود كه كوله بار خالیمان را جمع كرده و آورده بودیم تا با پهن كردن آن پای صحبت مادر شهیدی كه در قبر خندیده بود، خلأ كوله بارمان را پر كنیم.
ادامه نوشته